May 28, 2003

khorsabad


مثل این که قسمت نبود بنویسم. تنهایی آدما و غیر آدما خیلی جالبه. اونایی که با خودشون درگیرن و اونایی که با خودشون درگیر نیستن. حتی مثه تیکه های سنگ هم نیستیم!
سنگا خیلی با شعورن. همه شون دارن تو هم وول می خورن، تنشون به همدیگه می خوره، رو همدیگه می افتن، به همدیگه فشار میارن، اما با همه ی اینا تنها هستن. تا حالا شده وختی که می خواستی سنگی رو برداری به این فک کنی که داری اون رو از دوستا و اطرافیانش جدا می کنی؟ سنگا واقعا تنها هستن، حتی اگه از همدیگه جدا بشن. ولی همیشه سنگ می مونن!!!
کاش ما هم می تونستیم مثه اونا باشیم. توی همدیگه وول می خوردیم اما سنگ می موندیم، تنمون به تن همدیگه می خورد اما سنگ می موندیم... حیف!
توی همدیگه وول می خوریم، اما تغییر می کنیم. تنمون به تن هم می خوره اما عوضی می شیم. رو همدیگه می افتیم اما...
کاش مثه سنگ بودیم. چه جوری دلت میاد به یه سنگ بگی بی احساس؟ یا بی جون؟ این که تو با دنیای خودت اون رو بسنجی به درد خودت می خوره... تو حتی خودت نمی تونی اینقدر یک احساس رو توی خودت حفظ کنی و محکم نگهش داری. اونوخ خودت رو با احساس می دونی؟ تو یه عوضی مسخره هستی که خیال می کنی احساس داری. کاش سنگ بودی. کاش دلت از سنگ بود. اما تو نمی تونی. شاید تنها باشی اما تنهایی ت هم اونجوریه که خودت خواستی... اون جوری تنها هستی که دلت می خواد. تو خیلی مسخره هستی چون همه ی کارا رو واسه ی خودت می کنی...
می تونم این آینه رو بشکنم؟