July 29, 2006

infinity


زیستم واپسین روز زندگی را و شاید که بخوانمش نخستین. تازگی شنیدن نفس نه آن که به خواهش حیات فرو می برم و خود می تراود. نجوایی در گوش. عشقی نهفته در یک حرارت سرد. فراموش کردن دردها و صد البته که فراموش شدن دردها. از این خسته تر من و خسته تر از من، من. بغضی می شکنم از میان هزاران بغض و این کدام است؟ آنی که از حضور هزار بغض آمده است. می گریم از وجود همه ی آن دردهایی که برایشان می گریم. دردمندترین کیست؟ او که باور نمی شود. نامردمانه تر! نامردمانه تر! دیری است که فروبستن چشم ها بی فایده است. می بینی هر آن چه را که یارای ندیدنش داری. می شنوی هر آن چه را که یارای نشنیدنش داری. سی هزار سال است که کسی در گوش پرندگان می خواند که دام است. ساده. واضح. آن, دام است. آن یک دام است. بال گشودن. اوج. پرواز. نیاز. به چه چیز؟ به نیاز! و پر می گشاید به سوی دام و پر می گشاید به سوی دام ها. پس اما من چگونه تو را باور کنم؟!
این سایه درختان که می بینی نیست که تو را می خواند. قدم زدن در خنکی این دست های خفته ی بیننده. این نیست. بالاتر است آن که تو را می خواند. بالاتر. سکوت و کلمات و گنگی و خواستن و فکر و نیاز... آشفتگی می آید و می رود و نمی ماند. تو می مانی. آشفته. گریه می کنی بدون آن که گونه ات نمناک شود. گریه می کنی بدون آن که گونه ای نمناک شود. به دنبال کلمات. آنانی که هرگز به زبان نیاورده ای و به حتم آنانی که هرگز به زبان نخواهی آوردشان. آشفته. آشفته و گریزان. در این آغوش کیست که می گریزد؟ هم او که تواند گریستن!/هم او که تواند گریختن!/هم او که تواند خرامیدن در خنکی سایه ی درختان!/باور کن این فریب ها و این عظمت ها را.او نامردمانه باور نمی شود. بالاتر است و تو را می خواند.

July 16, 2006

fake

این دنیا پوچه، بیست و خورده یی سال باهاش بودم، بسه، دیگه باید ازش جدا بشم.

July 5, 2006

parental

i love to do the housework.