June 27, 2005

this white one



avvalin ghadam ro ke gozashtam oon too behem goft: ye kooze bekhar! goftam bashe ye doone mikharam. esrar dasht ke por az ab behem bede. goftam nemitoonam bebaramesh. goft bedoone ab nemifrooshamesh. goftam nemishe abesh ro bokhoram? goft: bayad koozash ro beshkooni. goftam: hala chera ab? goft: chize behtari ham mage has? goftam man ziad aragh mikonam!? goft: manam kooze ziad mifroosham! goftam: manam mikham foorooshande besham. goft: man nemitoonam ziad aragh konam. goftam: mitoonam bahat hamkar besham? goft yani mikhay kooze ro bekhari? goftam: pas hichi dige, man ba ab nemitoonam; khodanegahdar. va az dar biroon oomadam. akharin ghadam ro ke gozashtam, bargashtam o negahesh kardam. negam kard o goft: ye kooze bekhar.

June 23, 2005

heaven and hell



نگران هستم. تا حالا هزار تا کاغذ پاره کردم و باز نوشتم. يه بار عهد کردم که هر چيزي که نوشتم نه خط بزنم و نه پاره کنم. اما نشد. يه بار خواستم از بچه گيم شروع کنم و تا الان هرچي که اتفاق افتاده رو بنويسم. اما نشد. يه بار خواستم فقط از وضعي که الان دارم بنويسم. اما نشد. يه بار خواستم از آينده ي که توي ذهنمه (چه دروغ بزرگي) بنويسم. اما نشد. يه بار خواستم فقط از تو بنويسم. اما نشد. يه بار خواستم فقط اسمت رو بنويسم. اما نشد. يه بار خواستم دروغ بنويسم. اما نشد. ساعت بيست و يازده دقيقه ي چهارشنبه ست و من هنوز هيچي ننوشتم. کاشکي به اندازه همه ي اين چيزا وقت بود تا همه ش رو مي نوشتم. اما نميشه!


June 20, 2005

the unforgettable


امروز صبح ساعت سه به وقت زمين متوجه شدم که ديوونه از خواب بيدار شده و مثه اون موقع هايي که نميخوابه نشسته روي تختش و زل زده به ديوار. منم دارم ديوونه ميشم، واسه همين نشستم و زل زدم بهش. آروم از جاش اومد بلند بشه ولي درد امونش نداد. دوباره بي حرکت شد و نگاهش رو به سمت پنجره چرخوند. يه نوري از بيرون کمکم کرد تا چشاي خيسش رو ببينم. وختي که چشماش خيس نيس بيشتر عذاب مي کشم. هميشه دلم ميخواس انقد بزرگ مي بودم که مي تونستم برم بغلش کنم و ازش بخوام که تو بغلم گريه کنه. ديوونه همه چيز رو ميريزه تو خودش. ديوونه هر لحظه داره لبريزتر و لبريزتر ميشه. ديوونه همه چيزو ميريزه تو خودش. دوباره تصميم گرفت که از جاش بلند بشه اما بازم درد نذاشت. اين دفه مثه اينايي که بي هوش ميشن شل شد و بدنش محکم روي تخت افتاد. نميدونم چرا اون موقع نترسيدم، آخه يه جورايي اين ديوونه واسه م مرده! در واقع انتظار مردنش رو يا تصور صحنه يي رو که مي ميره ندارم. اما خودمونيم. خيلي دلم ميخواد ببينم روزي که به سبک اين زميني ها مي ميره، اونايي که دور و برش هستن چي کار مي کنن.
تو همين فکرا بودم که دستش رو آروم حرکت داد و از کف اتاق يه برگ کاغذ برداشت. بعدش انگشتاش دنبال يه مداد گشت که اگه من اونجا نبودم عمراً چيزي گيرش نميومد... يه ذره روي تخت جابجا شد تا يه جا هم واسه کاغذ باشه. و شروع کرد به کشيدن... چيزايي که ميکشيد شبيه موج بود اما همه ش سعي مي کرد که در يه نقطه از صفحه هيچي نکشه. منتظر بودم ببينم با اين حفره سفيد وسط امواج لرزون چي کار ميخواد بکنه، درست همون موقع مداد توي دستش لغزيد و از تخت افتاد پايين . هر چي گشت نتونست پيداش کنه و من هم اين دفه خشک شده بودم. علتش رو نميدونم. شايد مي دونستم که بدون مداد هم ميخواد يه کاري بکنه!!؟ از گشتن که خسته شد، دستش رو آروم آورد بالا، انگشتاش روي همون حفره ي سفيد آروم گرفت و خوابيد و چشماش با اين حرکت آروم شد.
با خوابيدنش منم توي يه خواب عميق فرو رفتم. البته يه خواب عميق از فکر. اون حفره سفيد چي بود؟ چرا همينکه دستش رو روش گذاشت به خواب رفت؟ شايد اون حفره انعکاس ماه توي دريا بوده... شايد با اين کارش تونسته به ماه برسه و اونو توي دستاش بگيره... شايد دريا توي ذهنش يه سوراخ داشته که اون با دستاش خواسته پرش کنه! شايد اين همون چيزيه که هميشه دنبالش بوده... يه جايي واسه غرق شدن... دلم داشت مي لرزيد. بلند شدم و به طرف پنجره حرکت کردم... وسط راه برگشتم و يه نگاهي به کاغذ انداختم، مثه يه چهره سفيد بود که موهاي موجدارش دور تا دورش ريخته بودن و ديوونه دستش رو گذاشته بود روي صورتش... ديوونه راستي راستي توي اين موجا غرق شده بود...

June 18, 2005

get some sleep


يه نيمچه خواب... بعد از يه مدت طولاني... ديوونه با يه حالت ديوونه وار به خواب رفت. مثه هميشه ، بدون هيچ حرکت اضافي... ديشب از عمو يهويي پرسيدم: "به نظرت پيشرفت يعني اينکه ببينيم چن نفر ديگه جلومون هستن يا اينکه ببينيم چن نفر رو پشت سر گذاشتيم؟" هنوزم دارم بهش فک مي کنم. من هميشه راکد هستم. من هميشه ساکت هستم. پيشرفت نمي کنم. اما به خيلي چيزا مي رسم. و شايد اين عهد خوبي نبود که از همه بگذرم. مي رسم و مي گذرم. برخورد هميشه بالاتر از بودنه. هميشه عاشقونه تره. بودن يعني اعتقاد به خدا. برخورد يعني ايمان آوردن بهش. و شايد نتوني هيچوخ ببينيش... با اينکه ميخواي. من به برخورد ايمان آوردم. مثه اين خوابي که بهش احتياج ندارم. مثه اين صدايي که تو گوشمه. مثه آينده اي که فقط مي تونم تصورش کنم و هيچ وخ بهش نمي رسم. ديوونه بعضي وقتا ميگه بايد به طرفش قدم بردارم حتي اگه مي دونم که بهش نمي رسم. ولي من به برخورد ايمان آوردم. تو امروز همه ي وجودم رو پر کردي. بيشتر از روزاي قبل. تو، لذت تصور رسيدن. و فقط لذت تصور رسيدن... خيلي وقت نداريم... مگه نه؟ ديوونه داره از خواب بيدار ميشه.

June 16, 2005

parts of thy soul


سلام، خوبي؟ تا حالا هيچوخ مثه الان تنها نبودم. شب يه عالمه خواب زلزله ديدم. شايد زلزله ها يه نشونه از اتفاقاتي باشه که تو زندگيم ميفتن و من مثه زلزله فقط با يه ترس و دلهره پشت سر ميذارمشون. ببينم! تو از اونايي هستي که به يکي بگي از چي خوشت مياد و از چي نه؟
دوري و نزديکي از بزرگترين بهانه هايي بودن که آدما قبولشون کردن. مگه ميشه دو تا آدم از هم دور باشن؟ به نظرت دوري و نزديکي دو تا برگ درخت تفاوتي داره؟ برگاي يه درخت همه شون قشنگن. هيچ برگي از اون يکي جدا نيس. همه دارن يه کار انجام ميدن و نهايتا کسي برگ رو نمي بينه...
آدم اون روزاي اول ديد که خيلي سختشه که هي بخواد بگه "يه مشت شاخه و برگ و ريشه" و بجاي اون گفت "درخت" ... شايد از حروف همين کلمه ها استفاده کرد. "خ" از شاخه، "ر" از ريشه و برگ،... "د" و "ت" ؟؟؟ لابد اون موقع "حوا" بالاي درخت بوده و آدم گفته بذا اين "دختر"ه رو هم بياريم توش! شايدم کلاً اون درختي که آدم ميديده شبيه يه دختر بوده و چون يه کم به هم ريخته بوده حرفاش رو به هم ريخته و شده "درخت"... بذار ببينم... "دختر" از کجا اومده؟... بيخيال.
نمي خوام بگم درخت وجود نداره. البته آدمِ قبل تر از اين آدم خيلي آدم تر بود. اون به جاي اينکه بگه "يه مشت آوند و رگبرگ و..." گفت: "يه مشت شاخه و برگ و ريشه" و بالاخره آدمي که از اين يکي هم قبل تر بود به هر چي که مي ديد ميگفت: "يه مشت سلول" ... ناراحت شدم. دلم گرفت. يعني ميشه منم به همه چي بگم يه مشت سلول؟ اونوخ اين سفينه داغون رو چي کار کنم؟ اين ديوونه رو چي کار کنم؟ خيلي تنهام. همه تون مثه هميد...يه مشت سلول...

exit light


اين پنجره بدجوري فکر منو به خودش مشغول کرده. ارتفاعش اونقدري نيس که موقع خوردن عصرونه (همون يه ليوان عرق نميدونم چي چي) برم پشتش بشينم و از منظره بيرون لذت ببرم. البته يه وختايي هس که انصافا تماشاي بيرون از اين پنجره لذت داره. اولاي پاييز (خزون) که اولين يا دومين بارون مشتي داره ميباره. مدرسه ها تعطيل شدن و خيابونا پر از سرويساي آدماييه که از مدرسه دارن ميرن خونه هاشون. ترافيک سنگين. هواي تميز و شفاف که ميشه توش چراغ کثيف ترين پيکان روي کره زمين رو هم به خوبي ديد... يه دو سه تا درخت هم هس که خب من و اين ديوونه چيزي نداريم که راجع بهشون بگيم. واقعا چيزي نداريم. حوصله ش سر رفته. نميدونم چي داره تايپ مي کنه. از وختي که اومده همينطور داره تايپ مي کنه. اين خط به اصطلاح پر سرعتشون هم که قطع شده. دليلش رو هم من ميدونم. برق نصف بيشتر شهر امروز قطع شده و هنوز ادامه داره. به هر حال اينجا که برق هست و اين آقاي ديوونه داره همينجوري تايپ مي کنه. شده مثه ديروز صبح که توي تختش نشسته بود و زل زده بود به ديوار جلوش. عمو کي بر مي گردي؟ فک کنم بازم به کمک تو احتياج داره. تب داره. لباس سياهش منو عذاب ميده. سکوتش نگرانم مي کنه. بي هواسيش و فراموشياش حرصمو در مياره. اين ديوونه انقد ديوونه س که باورم نميشه ديوونه باشه. بالاخره يه حرکتي کرد. به زحمت روي صندلي ميچرخه و خيره ميشه به پنجره. اين تازگي نداره. هر دو تاييمون به پنجره خيره شديم... پنجره هم به ما خيره شده.

June 15, 2005

wanna tell you that

امروز صبح هر چي صبر کردم بيدار نشد. تقريبا مطمئن شده بودم که مرده. داشتم يواش يواش برنامه سفر جديدم رو مي ريختم که يهو يه تکون سردي خورد و با يه ناله سردتر از خواب بيدار شد. مثل اينکه نميتونست تکون بخوره. داشت مي لرزيد و تمام بدنش از عرق خيس شده بود. راستي اگه اون بميره چي کار بايد کرد؟ تکليف دوستاش چي ميشه؟ اصلا اون حق داره که بميره؟
اين چيزا يه کم داره بهم فشار مياره. ميخوام برم زير تختش قدم بزنم. اونجا تقريبا با شب زمينيا فرقي نداره. توي سياره من وختي هوا تاريک ميشه ما بهش ميگيم روز. خب ديگه هر جاي اين دنيا يه جوريه. هر آدمي هم که روي زمين هست يه جوريه. مثه همين ديوونه که من توي اتاقش فرود اومدم. اين تقريبا ميشه گفت که دو تا کار بيشتر انجام نميده. يا خوابيده و داره فک ميکنه. يا اينکه داره راه ميره و فک مي کنه! شايد اينجوري بگم بهتر باشه که در هر حالي که هست داره فک مي کنه.
نميدونم چرا بعضي وختا که بايد يه چيزي بگه ، هيچي نميگه. اون روزي که با چن نفر ديدمش که از پله ها بالا رفتن و اون بالا به نرده ها تکيه داده بود و داشت حرف ميزد، خيلي برام جالب بود. باورم نميشد که داره حرف ميزنه. اونم با کسي که من تا حالا نديده بودمش...
منم ميخوام برم يه گوشه بشينم و فک کنم. روي زمين اين همه آدم هست. اما آيا همه شون با هم حرف ميزنن؟ مطمئنا با همديگه بد نيستن. شايد خجالت ميکشن. چرا؟ چرا يه غريبه هميشه باعث حرف زدن آدما ميشه؟ حتي يه آدم ديوونه! مگه غريبه ها چي دارن؟ جالب اينکه در اون لحظه کسي حس غريب بودن نداره. نزديکي محض... نزديکي مطلق... اونقدر که هر نزديک تر شدني مفهومش رو از دس ميده...
اين آدما همه شون عجيب هستن. اونايي که همديگه رو ميشناسن خيلي با هم نيستن. ولي اونايي که همديگه رو نميشناسن به هم نزديکترن. حتي نياز همديگه رو نگفته ميدونن! اين خيلي عجيبه! و من رو مسخ ميکنه. از پا در مياره. همون جوري که اين ديوونه رو از پا در آورده...

nice to meet you


امروز به حد مرگ به نظر ميومد. سعي کردم عکسش رو واسه ت بگيرم. خيلي خوب در نيومد اما فک کنم بفهمي چه حالي داشت. مي گف يه هفته س که نخوابيده و هيچي هم نخورده. نه اينکه فيلم باشه ها. خودش ميگف فک مي کنه که مريض شده. ميگم نکنه افسرده شده باشه. آخه من شنيدم که توي زمين هم مثه سياره من وختي کسي افسرده ميشه، به شدت خوابالو و کسل ميشه و هرچي هم که تلاش ميکنه خوابش نميبره. فک کنم اينم همينجوري شده باشه. چن بار خواستم بپرم جلوش که منو ببينه و باهام حرف بزنه. اما گفتم بذا تو حال خودش باشه. غم چيز بدي نيس که. فوقش ميشه مثه من. سوار سفينه ش ميشه و ميذارتش رو اتوماتيک... اونوخ ميشينه پشت پنجره و خيره ميشه به جايي که قراره سوخت سفينه ش تموم بشه. اونوخ مثه من فرود مياد توي يه سياره غریب و يهو ميفهمه که درس توي اتاق يکي از اونا فرود اومده. بقيه ش هم که ...

June 14, 2005

back in the spot

hi again!
back in the spot again!
nice to see you too!