November 2, 2005

archive


سلام. مقداري از نوشته هاي گذشته رو با تاريخ و ساعت خودشون دارم upload مي کنم. اگه توي ليست کسي بالا اومدم علتش اينه. با اجازه.

October 29, 2005

unreal


"اي عزيز! پروانه قوت از آتش خورد. بي آتش قرار ندارد و در آتش وجود ندارد، تا آنگاه که عشق او را چنان گرداند که همه ي جهان آتش ببيند. چون به آتش رسد خود را بر ميان زند. خود نداند فرق کردن ميان آتش و غير آتش. چرا که عشق هم خود آتش است. چون پروانه خود را بر ميان زند سوخته شود. همه نار شود. از خود چه خبر دارد؟ و تا با خود بود، در خود بود..."
عين القضاة همداني

October 25, 2005

unbreakable toy

believe
An unbreakable toy is used to break the other toys.

October 21, 2005

rain-ring


سلام، خوبي؟ هنوز خوب يادم هس كه چرا دوباره وبلاگ نوشتن رو شروع كردم. هنوز خوب يادمه كه دارم واسه چي مي نويسم. هنوز مي فهمم نهنگ چه جور حيوونيه و فيل چقد موجود دوس داشتني يه... هنوز يادمه كه چي كار مي خوام بكنم و هنوز يادمه كه كجا مي خوام برم. يه عالمه دلم بارون ميخواد. بارون بياد. يه حس عجيبي بهم دس داد وختي كه اين فايل رو روي كامپيوترم پيدا كردم. شايد تحمل و طاقت شنيدنش رو نداشته باشم اما با همه ي اينا بهش كه گوش مي دم آروم مي شم. تو هم گوشش كن ببين همين جوري ميشي... فعلا با اجازه

October 9, 2005

spherism

سلام. خوبي؟ امروز صبح هوا يه کمي ابري بود. نمي دونم چرا از حال و هواي تابستون بيرون نميام. خب ديگه هر چي باشه پاييز اومده و بايد به استقبال لذتش رفت. هميشه پاييز و اومدنش واسه ي من خيلي رويايي بوده اما امسال خيلي فرق داشت! مثل اينکه عطش تابستون توي تنم و داغش روي دلم مونده...
رفتم سراغ کمد. لباساي يه کم گرم تر، کفشاي خرکي تر، باروني، کلاه پشمي، شال گردن، ... و يهو زوزه ي سرما توي سرم فرياد کشيد. تا آخر زمستون يخ کردم. پنجره ي اتاق ديگه جوني براش نمونده. اگه بارون کج بزنه آب از زيرش مياد تو . همين سال پيش بود که خواب ديدم توي يه وان خوابيدم و آب هم داشت سر ريز مي کرد. بيدار شدم و ديدم که بارون از زير پنجره اومده تو و داره مي چکه روي مقواها و کاغذا!
خب اينم راه حل داره. يه پلاستيک بزرگ دارم که چسبوندمش پشت پنجره. حالا هر وخ به پنجره نيگا کنم يه تصوير خيلي مات از چن تا درخت و يه آسمون مي بينم. درس مثه وختي که از بيهوشي داري در مياي. پرده رو هم مي کشم. تاريکي... هوا زودتر تاريک ميشه. يعني فرصت بيشتري هس واسه فک کردن و نوشتن. خوبه که کار هم در کنارش هست. و يه زندگي کوچيک که هيچوخ جراتش رو ندارم که ازش بنويسم! (اينم از اون حرفا بود) خلاصه اينکه امسال سال ترک خوردنه! گرماي تابستون و سرماي زمستون. نمي دونم چرا حوصله ي تموم کردن حرفامو ندارم. شايد اينم مثه چيزاي ديگه س که نتونستم و نمي تونم تمومشون کنم!...

October 4, 2005

crap



من که هنوز اينجا هستم. حالا که هيچي واسه من عوض نشده ، واسه ي بقيه عوض شده...اين نوشته رو بايد ادامه داد.

September 29, 2005

an apple


سلام، خوبي؟ بايد يک انتخاب داشته باشيم؟
من سيب دوس دارم
يا اينکه
دوست دارم که بقيه بدونن که من سيب دوس دارم

September 23, 2005

i'll be there


هر آنچه كه نوشته مي شود از آن توست. هرگز از تو نبريده ام. هر آنچه بر من بگذرد از دريچه ي انديشه تو مي گذرد.

September 19, 2005

...as well


اي تمام لحظات تنهايي من/دلتنگم/اي زيبايي تمامي شب هاي اشکبار من/ غريبم/ من و اين غريبزار/ من و اين بيگانگي/ هر آن که مي گذرد/ تپش غصه ام فزوني مي يابد/ آن دم که با تو بوده ام از خود بي خود /و آن دم که بي تو بوده ام در تو/ از خود مرده و با تو زيسته/ دريا تويي و هم ماهي تو/ و من سنگدل تنگي شکننده/ چگونه مرا ياراي دربر گرفتن توست/ چگونه مرا ياراي جدايي توست از دريا/ آسماني و تنها/ تنهاترين/ آغوشي از گوشه ي دريا من/ چه مي کني در اين گوشه ي تنهايي/ چه مي کني با من/ اي تمام لحظات تنهايي من/ من جدا در اين ابتدا/ و تو / و تو خدا در آن انتها/ من در راه و تو در راه/ من مانده و تو راهنما/ سپيدي کردار من از شوق/ سياهي رخسار من از درد/ ماهي در اشتياق شنا/ عشوه ي پر خواهش تو/ دردي بر پيکر من/ و من هنوز/ آن تنگ شيشه اي/ قسم که ترک بر نمي خواهم داشت/ قسم که نخواهم شکست/ مگر در دريا/ در دريا باشم و تو در آغوش من/ خواهم شکست و تو در اشتياق شنا/ بي تو مي شوم و در تو/ مي شکنم در عشوه ي پر خواهش تو/ منم دريا و هم ماهي/ .../ تو



September 16, 2005

4 days left


سکوت/ و سکوت/ و سکوت/ و سکوت//.


September 13, 2005

if i only could


چه زيباست تجربه ي لحظاتي که همگان را شايستگي يافتنش نيست


September 7, 2005

though


نبسته ام به کس دل نبسته کس به من دل | چو تخته پاره بر موج رها رها رها من | ز من هر آن که او دور چو دل به سينه نزديک | به من هر آنکه نزديک از او جدا جدا من | نه چشم دل به سويي نه باده در سبويي | که تر کنم گلويي به ياد آشنا من | ستاره ها نهفتم در آسمان ابري دلم گرفته اي دوست هواي گريه با من | هواي گريه با من |.


August 18, 2005

broken link

love gives naught but itself and takes naught but from itself

love possesses not nor would it be possessed

for love is sufficient unto love

'the prophet'

August 13, 2005

hank


کاشانسلام، خوبي؟ مياي بجنگيم؟! جدي ميگم!! تصميم بگيريم که هر کدوم ، اون يکيو از بين ببره. باور کن اينجوري زندگي يه کم هيجان پيدا مي کنه! دشمني هامون رو راحت مي ريزيم بيرون. حتي اگه بخواي راحت ميشه تسليم بشي، چون خيالت راحته که يکي هس که تو رو از بين مي بره!!!


August 4, 2005

architecture


ريشه، هنر است و فن در کنار آن قرار مي گيرد. ترکيب بندي اجزا و ارائه ي يک نتيجه ي زيبا اصل نيست و هدف اصلي "خلق" است. معماري يک کل است نه بدين معنا که اجزا را جمع کنيم لذا زيبايي بصري هدف نهايي نيست زيرا با خلق نظرات نو، اين ها پس زده خواهند شد. براي خلق، بحث هاي نظري در پيدا کردن رابطه است. توجه به رابطه ها نمي تواند از معماري جدا باشد. مي توانيم از اين باب به آموزش معماري، خلاقيت و ابداع در معماري، هنر و زيبايي در معماري وارد شويم. هر تلاشي که در زمينه ي معماري انجام مي شود، اين حس را بر مي انگيزد که معماري را به کل انجام داده ايم، در حاليکه اين تنها يک جزء است و اين يک "مفهوم" کلي است (مثل اين که به نقطه اي از در اشاره مي کنيم و مي گوييم:"اين در است". با اينکه درست مي گوييم اما آن نقطه واقعا در نيست) معماري ذاتا يک مفهوم کلي است. انسان سيال است، جاري است.کلي است که اگر آن را شناختيم، قطعا اشتباه کرده ايم و اگر انسان راکد شود، منجمد مي شود و از دست رفته است. هيج راهي براي شناخت يک کل نيست مگر تعريف حدود آن.


July 31, 2005

forget.me.not


اين دوربين خيلي موجود بي نظيريه. اون فقط تو رو مي بينه. خيلي کامله. نه؟ منم دلم مي خواس يه دوربين بودم. نکنه که باشم؟ دوربين چيه؟ يه موجودي که لحظه ها رو ثبت يا ضبط مي کنه. من هم بخوام يا نخوام دارم يه لحظه هايي رو ثبت مي کنم. پس اين وسط چي کمه؟ نه وايسا ببينم واقعا اين وسط يه چيزي کمه. مي دوني؟ دوربين رو هر وخ که پر بشه خالي مي کنن تا بازم بتونن ازش استفاده کنن. دوربين پر به هيچ دردي نمي خوره. آهان! مثل اينکه منم ديگه به هيچ دردي نميخورم.


July 26, 2005

neither a cat, nor a tiger


من دیگر رفتم

آماده ام

برای مرگ

برای رفتن به سوی ابدیت

برای رسیدن به پله ی بالاتر

رنج می خواهم

چه خواهم شد؟

یابویی باربر؟

مور؟

نور؟

میوه ای خشکیده؟

آبرویی یاخته؟

تنفسی آشفته؟

نگاهبانی نگران؟

آتش؟

آب؟

باد؟

یا حتی دیوانه ای دیگر؟

و شاید تکرار عروسکی بودن...

عروسکی برای خریدن

عروسکی برای داشتن

عروسکی برای به رقص در آوردن

عروسکی برای عشق ورزیدن

عروسکی برای بازی

عروسکی برای سکوت

عروسکی برای غبطه ی زیستن

و شاید تکرار این در دست ها چرخیدن

و شاید تکرار این به خون نشستن ها

و شاید تکرار این در خود فرو نشستن ها

و شاید تکرار این من بودن

من بودن؟

بلکه من نبودن!

ای برزخ!

بر من نمی توانی دلیلی بیاوری

چرا؟

که من، من نبوده ام

که من، به آن من نبوده ام

که من، به من نیاویخته...

چه کسی خواهد گریست در مرگ من؟

چه کسی خواهد فهمید؟

اشک ها برای من ریخته نمی شوند

لیک برای با من بودن ها

و چه نیک برای هرگز با من نبودن ها!!!

وسعت کلام از این اتاق تنگ تر است

مسخره و بیگانه به هم دوختن کلمات

رفتم به سوی سکوت

رفتم به سوی سکوت

رفتم به سوی سکوت

زیبایی زیباست

همه چیز زیباست

چه می توان کرد در برابر این همه زیبایی؟

سکوت؟

سکوت...

و سکوت...

و سکوت...

و سکوت...

کوچه های تاریک

کوچه های بلند و بن بست

کوچه باغی های زیبا

با آن چاقوکش های ترسناکشان

چترهای سیاه

و باران شدید

به دید این لحظات شما را نگریستم و چه زیبایید.

چشمانی نو

و چه لذتی زبانه خواهد کشید...

درنگ

این به جوش آورنده ی خون در رگ ها

فراموش کرده ام...

و رفته ام...

من دیگر رفتم.



July 20, 2005

an object in the rear view mirror

سلام، خوبي؟ من فقط يک روز ديگه زنده مي مونم. مي دوني مي خوام چي کار کنم؟ صبح که بيدار شدم اتاقم رو يه کم مرتب مي کنم. اونجوري که بقيه خوششون مياد!... بعد وارد آشپزخونه مي شم و يه عالمه صبحونه مي خورم. بعدش ميام بالا، گوشي رو برمي دارم و يه کمي الکي حرف مي زنم. بعد مي رم و مي گم که بايد برم سفر! واسه يه کار فوري! زود آماده مي شم که بليت تهيه کنم. بعدش کوله پشتي م رو مي ذارم پيش بقيه تا اون چيزايي رو که مي خوان بريزن توش! خودم هم واسه گرفتن بليت از خونه خارج مي شم. سر راه مي رم پيش وحيد. سعي خودمو مي کنم که بهش هيچي نگم و بعدش هر چقد که دووم بيارم و سه نشه بغلش مي کنم. برمي گردم خونه و يه عالمه ناهار مي خورم! ساعت رو کوک مي کنم و مي خوابم. بيدار که شدم ، لباس سفر مي پوشم، کوله رو ورمي دارم و خداحافظي مي کنم. مي رم به طرف شرکت. تا اون موقعي که بتونم کار مي کنم. بعدش ساعت مي زنم و بيرون ميام. قبل از رسيدن به فرودگاه کوله پشتي رو با همه ي اون چيزاي خوبش گم و گور مي کنم. احتمالا هوا بايد تاريک شده باشه که به مقصد مي رسم. آخرين پپسي رو هم از فرودگاه مي خرم. خدا کنه خنک باشه! ديگه چيزي نمونده و فقط يه چيز مي خوام. تماشاي هواپيماهايي که بلند مي شن، اوج مي گيرن، چشمک مي زنن و دور مي شن. فقط همينو مي خوام. تماشاي آدمايي که با خوشحالي ميان، با اشک خداحافظي مي کنن و مي رن. با صداي هواپيماها به خواب مي رم و...

July 15, 2005

amused by 7:30 pm


Come away with me in the night
Come away with me
And I will write you a song

Come away with me on a bus
Come away where they can't tempt us
With their lies

I want to walk with you
On a cloudy day
In fields where the yellow grass grows knee-high
So won't you try to come

Come away with me and we'll kiss
On a mountaintop
Come away with me
And I'll never stop loving you

And I want to wake up with the rain
Falling on a tin roof
While I'm safe there in your arms
So all I ask is for you
To come away with me in the night
Come away with me

June 27, 2005

this white one



avvalin ghadam ro ke gozashtam oon too behem goft: ye kooze bekhar! goftam bashe ye doone mikharam. esrar dasht ke por az ab behem bede. goftam nemitoonam bebaramesh. goft bedoone ab nemifrooshamesh. goftam nemishe abesh ro bokhoram? goft: bayad koozash ro beshkooni. goftam: hala chera ab? goft: chize behtari ham mage has? goftam man ziad aragh mikonam!? goft: manam kooze ziad mifroosham! goftam: manam mikham foorooshande besham. goft: man nemitoonam ziad aragh konam. goftam: mitoonam bahat hamkar besham? goft yani mikhay kooze ro bekhari? goftam: pas hichi dige, man ba ab nemitoonam; khodanegahdar. va az dar biroon oomadam. akharin ghadam ro ke gozashtam, bargashtam o negahesh kardam. negam kard o goft: ye kooze bekhar.

June 23, 2005

heaven and hell



نگران هستم. تا حالا هزار تا کاغذ پاره کردم و باز نوشتم. يه بار عهد کردم که هر چيزي که نوشتم نه خط بزنم و نه پاره کنم. اما نشد. يه بار خواستم از بچه گيم شروع کنم و تا الان هرچي که اتفاق افتاده رو بنويسم. اما نشد. يه بار خواستم فقط از وضعي که الان دارم بنويسم. اما نشد. يه بار خواستم از آينده ي که توي ذهنمه (چه دروغ بزرگي) بنويسم. اما نشد. يه بار خواستم فقط از تو بنويسم. اما نشد. يه بار خواستم فقط اسمت رو بنويسم. اما نشد. يه بار خواستم دروغ بنويسم. اما نشد. ساعت بيست و يازده دقيقه ي چهارشنبه ست و من هنوز هيچي ننوشتم. کاشکي به اندازه همه ي اين چيزا وقت بود تا همه ش رو مي نوشتم. اما نميشه!


June 20, 2005

the unforgettable


امروز صبح ساعت سه به وقت زمين متوجه شدم که ديوونه از خواب بيدار شده و مثه اون موقع هايي که نميخوابه نشسته روي تختش و زل زده به ديوار. منم دارم ديوونه ميشم، واسه همين نشستم و زل زدم بهش. آروم از جاش اومد بلند بشه ولي درد امونش نداد. دوباره بي حرکت شد و نگاهش رو به سمت پنجره چرخوند. يه نوري از بيرون کمکم کرد تا چشاي خيسش رو ببينم. وختي که چشماش خيس نيس بيشتر عذاب مي کشم. هميشه دلم ميخواس انقد بزرگ مي بودم که مي تونستم برم بغلش کنم و ازش بخوام که تو بغلم گريه کنه. ديوونه همه چيز رو ميريزه تو خودش. ديوونه هر لحظه داره لبريزتر و لبريزتر ميشه. ديوونه همه چيزو ميريزه تو خودش. دوباره تصميم گرفت که از جاش بلند بشه اما بازم درد نذاشت. اين دفه مثه اينايي که بي هوش ميشن شل شد و بدنش محکم روي تخت افتاد. نميدونم چرا اون موقع نترسيدم، آخه يه جورايي اين ديوونه واسه م مرده! در واقع انتظار مردنش رو يا تصور صحنه يي رو که مي ميره ندارم. اما خودمونيم. خيلي دلم ميخواد ببينم روزي که به سبک اين زميني ها مي ميره، اونايي که دور و برش هستن چي کار مي کنن.
تو همين فکرا بودم که دستش رو آروم حرکت داد و از کف اتاق يه برگ کاغذ برداشت. بعدش انگشتاش دنبال يه مداد گشت که اگه من اونجا نبودم عمراً چيزي گيرش نميومد... يه ذره روي تخت جابجا شد تا يه جا هم واسه کاغذ باشه. و شروع کرد به کشيدن... چيزايي که ميکشيد شبيه موج بود اما همه ش سعي مي کرد که در يه نقطه از صفحه هيچي نکشه. منتظر بودم ببينم با اين حفره سفيد وسط امواج لرزون چي کار ميخواد بکنه، درست همون موقع مداد توي دستش لغزيد و از تخت افتاد پايين . هر چي گشت نتونست پيداش کنه و من هم اين دفه خشک شده بودم. علتش رو نميدونم. شايد مي دونستم که بدون مداد هم ميخواد يه کاري بکنه!!؟ از گشتن که خسته شد، دستش رو آروم آورد بالا، انگشتاش روي همون حفره ي سفيد آروم گرفت و خوابيد و چشماش با اين حرکت آروم شد.
با خوابيدنش منم توي يه خواب عميق فرو رفتم. البته يه خواب عميق از فکر. اون حفره سفيد چي بود؟ چرا همينکه دستش رو روش گذاشت به خواب رفت؟ شايد اون حفره انعکاس ماه توي دريا بوده... شايد با اين کارش تونسته به ماه برسه و اونو توي دستاش بگيره... شايد دريا توي ذهنش يه سوراخ داشته که اون با دستاش خواسته پرش کنه! شايد اين همون چيزيه که هميشه دنبالش بوده... يه جايي واسه غرق شدن... دلم داشت مي لرزيد. بلند شدم و به طرف پنجره حرکت کردم... وسط راه برگشتم و يه نگاهي به کاغذ انداختم، مثه يه چهره سفيد بود که موهاي موجدارش دور تا دورش ريخته بودن و ديوونه دستش رو گذاشته بود روي صورتش... ديوونه راستي راستي توي اين موجا غرق شده بود...

June 18, 2005

get some sleep


يه نيمچه خواب... بعد از يه مدت طولاني... ديوونه با يه حالت ديوونه وار به خواب رفت. مثه هميشه ، بدون هيچ حرکت اضافي... ديشب از عمو يهويي پرسيدم: "به نظرت پيشرفت يعني اينکه ببينيم چن نفر ديگه جلومون هستن يا اينکه ببينيم چن نفر رو پشت سر گذاشتيم؟" هنوزم دارم بهش فک مي کنم. من هميشه راکد هستم. من هميشه ساکت هستم. پيشرفت نمي کنم. اما به خيلي چيزا مي رسم. و شايد اين عهد خوبي نبود که از همه بگذرم. مي رسم و مي گذرم. برخورد هميشه بالاتر از بودنه. هميشه عاشقونه تره. بودن يعني اعتقاد به خدا. برخورد يعني ايمان آوردن بهش. و شايد نتوني هيچوخ ببينيش... با اينکه ميخواي. من به برخورد ايمان آوردم. مثه اين خوابي که بهش احتياج ندارم. مثه اين صدايي که تو گوشمه. مثه آينده اي که فقط مي تونم تصورش کنم و هيچ وخ بهش نمي رسم. ديوونه بعضي وقتا ميگه بايد به طرفش قدم بردارم حتي اگه مي دونم که بهش نمي رسم. ولي من به برخورد ايمان آوردم. تو امروز همه ي وجودم رو پر کردي. بيشتر از روزاي قبل. تو، لذت تصور رسيدن. و فقط لذت تصور رسيدن... خيلي وقت نداريم... مگه نه؟ ديوونه داره از خواب بيدار ميشه.

June 16, 2005

parts of thy soul


سلام، خوبي؟ تا حالا هيچوخ مثه الان تنها نبودم. شب يه عالمه خواب زلزله ديدم. شايد زلزله ها يه نشونه از اتفاقاتي باشه که تو زندگيم ميفتن و من مثه زلزله فقط با يه ترس و دلهره پشت سر ميذارمشون. ببينم! تو از اونايي هستي که به يکي بگي از چي خوشت مياد و از چي نه؟
دوري و نزديکي از بزرگترين بهانه هايي بودن که آدما قبولشون کردن. مگه ميشه دو تا آدم از هم دور باشن؟ به نظرت دوري و نزديکي دو تا برگ درخت تفاوتي داره؟ برگاي يه درخت همه شون قشنگن. هيچ برگي از اون يکي جدا نيس. همه دارن يه کار انجام ميدن و نهايتا کسي برگ رو نمي بينه...
آدم اون روزاي اول ديد که خيلي سختشه که هي بخواد بگه "يه مشت شاخه و برگ و ريشه" و بجاي اون گفت "درخت" ... شايد از حروف همين کلمه ها استفاده کرد. "خ" از شاخه، "ر" از ريشه و برگ،... "د" و "ت" ؟؟؟ لابد اون موقع "حوا" بالاي درخت بوده و آدم گفته بذا اين "دختر"ه رو هم بياريم توش! شايدم کلاً اون درختي که آدم ميديده شبيه يه دختر بوده و چون يه کم به هم ريخته بوده حرفاش رو به هم ريخته و شده "درخت"... بذار ببينم... "دختر" از کجا اومده؟... بيخيال.
نمي خوام بگم درخت وجود نداره. البته آدمِ قبل تر از اين آدم خيلي آدم تر بود. اون به جاي اينکه بگه "يه مشت آوند و رگبرگ و..." گفت: "يه مشت شاخه و برگ و ريشه" و بالاخره آدمي که از اين يکي هم قبل تر بود به هر چي که مي ديد ميگفت: "يه مشت سلول" ... ناراحت شدم. دلم گرفت. يعني ميشه منم به همه چي بگم يه مشت سلول؟ اونوخ اين سفينه داغون رو چي کار کنم؟ اين ديوونه رو چي کار کنم؟ خيلي تنهام. همه تون مثه هميد...يه مشت سلول...

exit light


اين پنجره بدجوري فکر منو به خودش مشغول کرده. ارتفاعش اونقدري نيس که موقع خوردن عصرونه (همون يه ليوان عرق نميدونم چي چي) برم پشتش بشينم و از منظره بيرون لذت ببرم. البته يه وختايي هس که انصافا تماشاي بيرون از اين پنجره لذت داره. اولاي پاييز (خزون) که اولين يا دومين بارون مشتي داره ميباره. مدرسه ها تعطيل شدن و خيابونا پر از سرويساي آدماييه که از مدرسه دارن ميرن خونه هاشون. ترافيک سنگين. هواي تميز و شفاف که ميشه توش چراغ کثيف ترين پيکان روي کره زمين رو هم به خوبي ديد... يه دو سه تا درخت هم هس که خب من و اين ديوونه چيزي نداريم که راجع بهشون بگيم. واقعا چيزي نداريم. حوصله ش سر رفته. نميدونم چي داره تايپ مي کنه. از وختي که اومده همينطور داره تايپ مي کنه. اين خط به اصطلاح پر سرعتشون هم که قطع شده. دليلش رو هم من ميدونم. برق نصف بيشتر شهر امروز قطع شده و هنوز ادامه داره. به هر حال اينجا که برق هست و اين آقاي ديوونه داره همينجوري تايپ مي کنه. شده مثه ديروز صبح که توي تختش نشسته بود و زل زده بود به ديوار جلوش. عمو کي بر مي گردي؟ فک کنم بازم به کمک تو احتياج داره. تب داره. لباس سياهش منو عذاب ميده. سکوتش نگرانم مي کنه. بي هواسيش و فراموشياش حرصمو در مياره. اين ديوونه انقد ديوونه س که باورم نميشه ديوونه باشه. بالاخره يه حرکتي کرد. به زحمت روي صندلي ميچرخه و خيره ميشه به پنجره. اين تازگي نداره. هر دو تاييمون به پنجره خيره شديم... پنجره هم به ما خيره شده.

June 15, 2005

wanna tell you that

امروز صبح هر چي صبر کردم بيدار نشد. تقريبا مطمئن شده بودم که مرده. داشتم يواش يواش برنامه سفر جديدم رو مي ريختم که يهو يه تکون سردي خورد و با يه ناله سردتر از خواب بيدار شد. مثل اينکه نميتونست تکون بخوره. داشت مي لرزيد و تمام بدنش از عرق خيس شده بود. راستي اگه اون بميره چي کار بايد کرد؟ تکليف دوستاش چي ميشه؟ اصلا اون حق داره که بميره؟
اين چيزا يه کم داره بهم فشار مياره. ميخوام برم زير تختش قدم بزنم. اونجا تقريبا با شب زمينيا فرقي نداره. توي سياره من وختي هوا تاريک ميشه ما بهش ميگيم روز. خب ديگه هر جاي اين دنيا يه جوريه. هر آدمي هم که روي زمين هست يه جوريه. مثه همين ديوونه که من توي اتاقش فرود اومدم. اين تقريبا ميشه گفت که دو تا کار بيشتر انجام نميده. يا خوابيده و داره فک ميکنه. يا اينکه داره راه ميره و فک مي کنه! شايد اينجوري بگم بهتر باشه که در هر حالي که هست داره فک مي کنه.
نميدونم چرا بعضي وختا که بايد يه چيزي بگه ، هيچي نميگه. اون روزي که با چن نفر ديدمش که از پله ها بالا رفتن و اون بالا به نرده ها تکيه داده بود و داشت حرف ميزد، خيلي برام جالب بود. باورم نميشد که داره حرف ميزنه. اونم با کسي که من تا حالا نديده بودمش...
منم ميخوام برم يه گوشه بشينم و فک کنم. روي زمين اين همه آدم هست. اما آيا همه شون با هم حرف ميزنن؟ مطمئنا با همديگه بد نيستن. شايد خجالت ميکشن. چرا؟ چرا يه غريبه هميشه باعث حرف زدن آدما ميشه؟ حتي يه آدم ديوونه! مگه غريبه ها چي دارن؟ جالب اينکه در اون لحظه کسي حس غريب بودن نداره. نزديکي محض... نزديکي مطلق... اونقدر که هر نزديک تر شدني مفهومش رو از دس ميده...
اين آدما همه شون عجيب هستن. اونايي که همديگه رو ميشناسن خيلي با هم نيستن. ولي اونايي که همديگه رو نميشناسن به هم نزديکترن. حتي نياز همديگه رو نگفته ميدونن! اين خيلي عجيبه! و من رو مسخ ميکنه. از پا در مياره. همون جوري که اين ديوونه رو از پا در آورده...

nice to meet you


امروز به حد مرگ به نظر ميومد. سعي کردم عکسش رو واسه ت بگيرم. خيلي خوب در نيومد اما فک کنم بفهمي چه حالي داشت. مي گف يه هفته س که نخوابيده و هيچي هم نخورده. نه اينکه فيلم باشه ها. خودش ميگف فک مي کنه که مريض شده. ميگم نکنه افسرده شده باشه. آخه من شنيدم که توي زمين هم مثه سياره من وختي کسي افسرده ميشه، به شدت خوابالو و کسل ميشه و هرچي هم که تلاش ميکنه خوابش نميبره. فک کنم اينم همينجوري شده باشه. چن بار خواستم بپرم جلوش که منو ببينه و باهام حرف بزنه. اما گفتم بذا تو حال خودش باشه. غم چيز بدي نيس که. فوقش ميشه مثه من. سوار سفينه ش ميشه و ميذارتش رو اتوماتيک... اونوخ ميشينه پشت پنجره و خيره ميشه به جايي که قراره سوخت سفينه ش تموم بشه. اونوخ مثه من فرود مياد توي يه سياره غریب و يهو ميفهمه که درس توي اتاق يکي از اونا فرود اومده. بقيه ش هم که ...

June 14, 2005

back in the spot

hi again!
back in the spot again!
nice to see you too!

April 10, 2005

a reason to be


سلام، خوبي؟ بعد از مدتها صبح زود بيدار شدم. سکوت صبح ديوونه کننده ست. اينو هنوز يادت هست مگه نه؟ تاريکي داره به روشنايي تبديل ميشه و اين همون چيزيه که من ازش بدم مياد. هوا يه جور مرموزي سرده. معلوم نيس چرا. شايد واسه اين که زودتر بيدار بشم! شايدم واسه اينکه يه چيزي بکشم رو سرم و تا لنگ ظهر خواب بمونم... اگه دست خودم بودم همين پنجره يک در دو رو هم آجر مي کردم... اما دست خودم نيس. اينو که هنوز يادت هست مگه نه؟ امروز ميخوام يه جور ديگه باشم. چي کار ميشه کرد؟ ميتونم مسواک بزنم، يا مثلا برم واسه خودم صبحونه آماده کنم. بيخيال، سنگ بزرگ علامت نزدنه. اينو که هنوز يادت هست مگه نه؟ جوراب مردونه و شلوار اتو کشيده و پيرهن آستين کوتاه و کفش واکس زده و موهاي شونه شده چي؟ آره! بد نيس. اينو حاضرم امتاحان کنم. بابا توي اين جيبا که کليد جا نميشه. سخت نگيرم! دو تا دستمال تا شده که ميشه گذاشت! موهاي شونه شده واقعا خنده داره! باور کن. اصلا کي شونه کردن رو اختراع کرده؟ اونم اول يه صبح نيمه تاريک و نيمه سرد؟... کوله پشتي قديمي؟ با اين تيپ؟ يه کمي شيطنت براي مضحک شدن... نه بابا بيخيال! و در ادامه دو تا مداد و يه خودکار نو به همراه تعدادي کاغذ سفيد و يه پوشه صاف و صوف... حيف که عطر گل محمدي ندارم!!!

همه ي اين کارا نيم ساعت طول کشيد. بهتره برم پايين. بابا صبحونه رو آماده کرده. همه چي در مرتب ترين شکل ممکنش روي ميز چيده شده. همين طور در کامل ترين شکل ممکن. الانم رفته براي اصلاح صبحگاهي! اين معاف شدنه هم خدا رو شکر تنها آرزوي من بوده که نا حالا برآورده شده... خيلي وخ ندارم. اما فک کنم به يه ليوان چاي برسم. ليوان؟ با اين تيپ؟ پس به يه استکان و يه لقمه صبحونه (ببخشيد چاي مگه جزو صبحونه حساب نميشه؟) مي رسم. بابا اومد. استکان رو ازم مي گيره. واسه م چاي ميريزه. يه تيکه نون هم ميکنه و ميذاره جلوم. به اضافه يه کاسه آش!!! ياد ظرف غذاي گوفي افتادم! ميشه با قاشق آش خورد؟ سوال عجيبيه و بيشتر از اون کار سختي هم هست! ولش کن. امروز ديگه نميشه نون بچپوني ته ديگ و بعدشم انگشتات رو بکشي به تهش و ليس بزني... امروز ميخوام يه جور ديگه باشم اينو که هنوز يادت هست مگه نه؟

اين کليد رو حالا کجاي دلم بذارم؟ به زور مي کنمش توي همين جيب بي خاصيت. کوچه... آخ کوچه... کوچه خوشگل ما... شعر نيستا... بوي بهار نارنج آدمو غصه داره مي کنه. بغضمو ميشکونه... هيشکي توي کوچه نيس. من و دو سه تا گنجيشک کوچولو... درست مثه قديما... و بازم مثه قديما به طرفشون که ميرم فقط يه کم ميرن اون طرف تر و من عين منگلا خرکيف ميشم... اينو که هنوز يادت هست مگه نه؟


کاراي مداوم و تکراري رو توي هر لباسي ميشه انجام داد. (نه مثل مراسم عروسي (دخترا بين خودشون ميگن دومادي) اينجا لباست فرق مي کنه مثلا کت و شلوار قرمز جيگري با کراوات سياه که رگه هاي قرمز داره و خط چشم سياه تر و موهاي حتي سياه تر شده و دو سه تا نخ قرمز وسط اونا. اگه من يه رز سياه نذاشتم تو جيب کتم... حالا ببين) فعلا که بحث سر کاراي تکراريه. همون کارايي که همه باهاش حال ميکنن. خوردن، لباس پوشيدن، حرف زدن، تاکسي سوار شدن، دانشگاه رفتن، کار کردن، جفت گيري... البته من فقط مهم ترينا رو گفتم.

خيابوني که ديشب توش بودم رو الان به طرز متنفرانه اي دارم توي روز مي بينم. فک کنم هر بار اينو نوشته باشم که از روز متنفرم. روز آدماي مخفي داره با آسمون روشن. اما توي شب همه چي مخفيه. يه رنگي از اين نوعش آرامش بخشه. اينو که هنوز يادت هست مگه نه؟ دلم فقط يه بستني يخ يخ يخ يخ يخ يخ يخ يخ يخ ميخواد... ديگه نميتونم تحمل کنم. ميخوام اين لباسا رو در آرم. همه شو ميخوام پاره کنم.نميخوام ديگه يه جور ديگه باشم. (هان؟) آدما همونجوري که هستن مي مونن. هيشکي نميتونه عوضشون کنه. اصلا کدوم موجودي هست که عوض بشه؟ مگه درخت عوض ميشه؟ مگه آب عوض ميشه؟ مگه مورچه تا آخر عمرش مورچه نيس؟ مگه سنگ تا آخر عمرش سنگ نمي مونه؟ منم هموني هستم که بودم. هموني مي مونم که بودم. تو هم هميني که هستي مي موني. اينو که هنوز يادت هست مگه نه؟

April 1, 2005

gone fishing


mahi goli
خيلي حال کردم که واسه امسال خودم از دريا يه ماهي گلي گرفتم... اما وقتي چشمم افتاد به اين صحنه

March 23, 2005

favor


تو سنگي...آشغالي

March 13, 2005

no i won't


ميخواستم هر روز با تو باشم

ميخواستم هر لحظه فقط تو رو ببينم

اما جواب تو چي بود؟

March 7, 2005

on me


سلام... آيا همه ي فشارا تموم شده؟ نه! هميشه بايد يه چيزي واسه اعصاب خوردي وجود داشته باشه...
ورا خواب است.من پشت پنجره ايستاده ام و دو نفر را که زير نور ماه در محوطه کاخ قدم ميزنند، تماشا مي کنم.

March 1, 2005

oscar

Learn to Be Lonely

Child of the wilderness
Born into emptiness
Learn to be lonely
Learn to find your way in darkness
Who will be there for you
Comfort and care for you
Learn to be lonely
Learn to be your one companion
Never dreamed out in the world
There are arms to hold you?
You've always known
Your heart was on its own
So laugh in your loneliness
Child of the wilderness
Learn to be lonely
Learn how to love life that is lived alone
Learn to be lonely
Life can be lived
Life can be loved
Alone.

February 28, 2005

wysiwyg

I tasted life twice,
once when i gave life to a little girl
and now as i feel i'm a real WYSIWYG.

February 24, 2005

ignoble


آيا روزي خواهد رسيد که به اين پستي تن دهم که گوشه اي از جهان را از آن خود بدانم ؟ آري! همانگونه که به ديگر پستي ها بايد تن در دهم...

January 20, 2005

uni verse


من وسيله اي شدم براي عشق ورزيدن تو

و نه بهانه اي برایي عشق ورزيدن به تو...

January 9, 2005

January 8, 2005