April 10, 2005

a reason to be


سلام، خوبي؟ بعد از مدتها صبح زود بيدار شدم. سکوت صبح ديوونه کننده ست. اينو هنوز يادت هست مگه نه؟ تاريکي داره به روشنايي تبديل ميشه و اين همون چيزيه که من ازش بدم مياد. هوا يه جور مرموزي سرده. معلوم نيس چرا. شايد واسه اين که زودتر بيدار بشم! شايدم واسه اينکه يه چيزي بکشم رو سرم و تا لنگ ظهر خواب بمونم... اگه دست خودم بودم همين پنجره يک در دو رو هم آجر مي کردم... اما دست خودم نيس. اينو که هنوز يادت هست مگه نه؟ امروز ميخوام يه جور ديگه باشم. چي کار ميشه کرد؟ ميتونم مسواک بزنم، يا مثلا برم واسه خودم صبحونه آماده کنم. بيخيال، سنگ بزرگ علامت نزدنه. اينو که هنوز يادت هست مگه نه؟ جوراب مردونه و شلوار اتو کشيده و پيرهن آستين کوتاه و کفش واکس زده و موهاي شونه شده چي؟ آره! بد نيس. اينو حاضرم امتاحان کنم. بابا توي اين جيبا که کليد جا نميشه. سخت نگيرم! دو تا دستمال تا شده که ميشه گذاشت! موهاي شونه شده واقعا خنده داره! باور کن. اصلا کي شونه کردن رو اختراع کرده؟ اونم اول يه صبح نيمه تاريک و نيمه سرد؟... کوله پشتي قديمي؟ با اين تيپ؟ يه کمي شيطنت براي مضحک شدن... نه بابا بيخيال! و در ادامه دو تا مداد و يه خودکار نو به همراه تعدادي کاغذ سفيد و يه پوشه صاف و صوف... حيف که عطر گل محمدي ندارم!!!

همه ي اين کارا نيم ساعت طول کشيد. بهتره برم پايين. بابا صبحونه رو آماده کرده. همه چي در مرتب ترين شکل ممکنش روي ميز چيده شده. همين طور در کامل ترين شکل ممکن. الانم رفته براي اصلاح صبحگاهي! اين معاف شدنه هم خدا رو شکر تنها آرزوي من بوده که نا حالا برآورده شده... خيلي وخ ندارم. اما فک کنم به يه ليوان چاي برسم. ليوان؟ با اين تيپ؟ پس به يه استکان و يه لقمه صبحونه (ببخشيد چاي مگه جزو صبحونه حساب نميشه؟) مي رسم. بابا اومد. استکان رو ازم مي گيره. واسه م چاي ميريزه. يه تيکه نون هم ميکنه و ميذاره جلوم. به اضافه يه کاسه آش!!! ياد ظرف غذاي گوفي افتادم! ميشه با قاشق آش خورد؟ سوال عجيبيه و بيشتر از اون کار سختي هم هست! ولش کن. امروز ديگه نميشه نون بچپوني ته ديگ و بعدشم انگشتات رو بکشي به تهش و ليس بزني... امروز ميخوام يه جور ديگه باشم اينو که هنوز يادت هست مگه نه؟

اين کليد رو حالا کجاي دلم بذارم؟ به زور مي کنمش توي همين جيب بي خاصيت. کوچه... آخ کوچه... کوچه خوشگل ما... شعر نيستا... بوي بهار نارنج آدمو غصه داره مي کنه. بغضمو ميشکونه... هيشکي توي کوچه نيس. من و دو سه تا گنجيشک کوچولو... درست مثه قديما... و بازم مثه قديما به طرفشون که ميرم فقط يه کم ميرن اون طرف تر و من عين منگلا خرکيف ميشم... اينو که هنوز يادت هست مگه نه؟


کاراي مداوم و تکراري رو توي هر لباسي ميشه انجام داد. (نه مثل مراسم عروسي (دخترا بين خودشون ميگن دومادي) اينجا لباست فرق مي کنه مثلا کت و شلوار قرمز جيگري با کراوات سياه که رگه هاي قرمز داره و خط چشم سياه تر و موهاي حتي سياه تر شده و دو سه تا نخ قرمز وسط اونا. اگه من يه رز سياه نذاشتم تو جيب کتم... حالا ببين) فعلا که بحث سر کاراي تکراريه. همون کارايي که همه باهاش حال ميکنن. خوردن، لباس پوشيدن، حرف زدن، تاکسي سوار شدن، دانشگاه رفتن، کار کردن، جفت گيري... البته من فقط مهم ترينا رو گفتم.

خيابوني که ديشب توش بودم رو الان به طرز متنفرانه اي دارم توي روز مي بينم. فک کنم هر بار اينو نوشته باشم که از روز متنفرم. روز آدماي مخفي داره با آسمون روشن. اما توي شب همه چي مخفيه. يه رنگي از اين نوعش آرامش بخشه. اينو که هنوز يادت هست مگه نه؟ دلم فقط يه بستني يخ يخ يخ يخ يخ يخ يخ يخ يخ ميخواد... ديگه نميتونم تحمل کنم. ميخوام اين لباسا رو در آرم. همه شو ميخوام پاره کنم.نميخوام ديگه يه جور ديگه باشم. (هان؟) آدما همونجوري که هستن مي مونن. هيشکي نميتونه عوضشون کنه. اصلا کدوم موجودي هست که عوض بشه؟ مگه درخت عوض ميشه؟ مگه آب عوض ميشه؟ مگه مورچه تا آخر عمرش مورچه نيس؟ مگه سنگ تا آخر عمرش سنگ نمي مونه؟ منم هموني هستم که بودم. هموني مي مونم که بودم. تو هم هميني که هستي مي موني. اينو که هنوز يادت هست مگه نه؟

April 1, 2005

gone fishing


mahi goli
خيلي حال کردم که واسه امسال خودم از دريا يه ماهي گلي گرفتم... اما وقتي چشمم افتاد به اين صحنه