November 30, 2007

رویای شیرین

dream


هوا در حال تاریک شدن است.
به سختی و مخفیانه وارد محوطه ی خانه ها شده ام.
نمی دانم در کدام خانه هستی.
از میان بوته ها به سمت بالا می روم.
عبور آرام چندین گوزن...
گویی که من در آن نزدیکی نیستم.
پشت سرشان یک راه پله است.
بالا می روم.
نیم خیز که نگهبانان مرا نبینند.
یک خانه از دور نمایان می شود.
خانه را دور می زنم.
با نا امیدی آماده ی پایین رفتن از تپه می شوم.
چراغ های خانه روشن می شوند.
پیراهن سفید...
صدای زیبای تو
با اشتیاقی که تا کنون نشنیده ام می دوی و صدایم می کنی
دستانم را آرام می گیری
و من می میرم.