March 6, 2009

مقصر


کی بپرسد جز تو خسته و رنجورِ تو را
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا

دست خود بر سر رنجور بنه که چونی
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا

آنک خورشید بلا بر سر او تیغ زدست
گستران بر سر او سایه احسان و رضا

این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست
لیک زان لطف بجز عفو و کرم نیست سزا

آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا

تا تو برداشته‌ای دل ز من و مسکن من
بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا

تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا

به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد همان جاست دوا

همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا

ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شده‌ست آب از این سو بگشا

جز از این چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا



March 2, 2009

طريق عشقبازي


سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي
دل ز تنهايي بجان آمد خدا را مرهمي

چشم آسايش كه دارد از سپهر تيزرو
ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي

زيركي را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت
صعب روزي بوالعجب كاري پريشان عالمي

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه تركان فارغ است از حال ما كو رستمي

در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي

اهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست
رهروي بايد جهان سوزي نه خامي بي غمي

آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست
عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي

خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم
كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي

گريه‌ي حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق
كاندرين دريا نمايد هفت دريا شبنمي