October 30, 2002

second chance


چهارشنبه، آخر هفته، چی کار باید بکنم؟ همه ی دروازه ها مسدود شده، همه ی جاده ها رو آب گرفته، همه ی پل ها خراب شده... دیگه راهی به اون ده قدیمی نمونده. من همه ی سرمایه م رو ریختم توی زمینای حاصل خیز اون ده که رودخونه ش از کوه گذشته ی خودم سرچشمه می گرفت. همه ی گذشته یی که با برف زمستون سالم مونده بود و هیچوخ با بارون بهار پایین نیومده بود. می دونی چیه؟ هیچ وخ بهار بارون نیومده بود! همه چی به نفع تابستون تموم شده. تابستون تعطیله. مثه مرگه. گرمه. داغه. عرق آدم رو خفه می کنه. دیگه حرفی ندارم.


October 29, 2002

R.E.M.

R.E.M
Losing My Religion

October 28, 2002

deep


سلام، امروز دوشنبه س، صدای آب توی گوشمه، صدای آب، صدای ماهی، صدای آب اونوختی که داری غرق می شی و از زیر آب آخرین نگاه ها رو به نور خورشید میندازی. دارم غرق می شم و پایین می رم و خفه می شم. اما لااقل راحت می شم. ندیدن نور که خوراک منه. غرق شدن هم اون قدرا که همه ازش می ترسن بد نیس. فقط می ری توی یه دنیای دیگه. همین. یه جایی که همه ی اون چیزایی که غرق می شن اون جا زندگی می کنن. اون جا تازه ارزشمند می شی! باور نمی کنی؟ باور کن.
ندیدی همه ی آدما می رن وخت و سرمایه شون رو می ذارن تا یه چیزی از زیر آب بکشن بیرون... اول که غرق می شی همه خودشون رو می کشن کنار. در واقع اول مطمئن می شن که غرق بشی! بعدش یه مراسم می گیرن. بعدش یه مدتی صبر می کنن تا اسکلتت خوب ته آب بمونه. و گذشت زمان ارزش تو رو بالاتر می بره، بالا و بالاتر. تا جایی که مشتریات زیاد می شن. حتی با هم دعوا می کنن. یه چن تا گروه تشکیل می شه تا تو رو پیدا کنن و بیارن بیرون. از زیر آبی که پاکه. از آب پاک تر چیا داریم؟ تو؟ شاید...
منو ببخش که توی گذشته غرقت کردم. گذشته دریا نیس و نمی خواستم غرق بشی. نمی خوام زمان بگذره. نمی خوام زمان یادم بیاره که ارزشت خیلی بالاست و ببینم که همه دارن دنبالت می گردن. بدون هیچ مراسمی خودم زودتر از همه پیدات می کنم!


October 23, 2002

animalism


دیشب می خواست بارون بیاد، حالم خیلی گرفت. همیشه حالم گرفته س. بابا بزرگم گفته آدمیزاد روزی یه ساعت تو زندگیش خر می شه و توی اون یه ساعت همه ی کارای بدش رو انجام می ده و اتفاقای بد توی زندگیش شکل می گیره. منم روزی یه ساعت خر می شم. البته خر هستم و در واقع یه ساعت آدم می شم. وختی که آدم باشی همه چی خوب پیش می ره. همه دوس دارن...
وختی که بزرگ می شی، می تونی همه چی رو فراموش کنی، گذشته رو، اونایی رو که دوس داشتی...دروغ گفتم؟ آره؟ نمی تونم اونایی رو که دوس دارم فراموش کنم. آخرش بهشون می رسم و می گم که دوسشون دارم. اونا چی؟ اونا چی می گن؟


October 19, 2002

bye


از من خبری نیس انگاری! حوصله م نمی شه بیام و بنویسم. یه آدمایی هستن که من همیشه باید دنبالشون بگردم. اما شایدم این فکر اشتباهه. شاید بهتر اینه که فقط ببینمشون. خواستن تنهایی همیشگی بوده. این رو خیلی سخت می شه عوض کرد. تنهایی تنها چیزیه که می خوام . می خوان یه جایی برم که غریب باشم. هیچ آشنایی نمی خوام. دست ار دهد که خود شوم ، از این خودی بی خود شوم... هر کی یه جوری شکل گرفته... اگه بخوایم تغییری به وجود بیاریم باید اول داغش کنیم تا آب بشه و بعد بشیم یه قالب جدید و اون رو بریزیم توی خودمون. بهش که فک می کنم می فهمم که واقعا هر کی یه جوریه! خوشا او که هیچ گونه نیست و ظرف همه ی ما اوست...


October 5, 2002

hi

Here's the very beginning of this weblog.

این وبلاگ دقیقا از اینجا شروع می شه...