July 30, 2009

خالق


مستم از باده‌های پنهانی
وز دف و چنگ و نای پنهانی

مر چنین دلربای پنهان را
واجب آمد وفای پنهانی

می‌زند سال‌ها در این مستی
روح من‌ های های پنهانی

گفتم ای دل کجایی آخر تو
گفت در برج‌های پنهانی

بر چپم آفتاب و مه بر راست
آن مه خوش لقای پنهانی

مشتری درفروخت آن مه را
دادمش من بهای پنهانی

ظلمتم کی بقا کند که بر او
تابد از کبریای پنهانی

آتشم چون بمرد دودم چیست
آیتی از بلای پنهانی



July 27, 2009

بارقه اميد


با تو حیات و زندگی بی‌تو فنا و مردنا
زانک تو آفتابی و بی‌تو بود فسردنا

خلق بر این بساط‌ها بر کف تو چو مهره‌ای
هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا

گفت دمم چه می‌دهی دم به تو من سپرده‌ام
من ز تو بی‌خبر نیم در دم دم سپردنا

پیش به سجده می‌شدم پست خمیده چون شتر
خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا

بین که چه خواه کردنا بین که چه خواه کردنا
گردن كرده‌اي دراز پنبه بخواه خوردنا



طغيانك ١


برخي بويي از هيچ تربيتي نبرده اند. در عجب خواهم شد اگر بتوانند يك جمله در مورد "شخصيت"، "احترام"، "ادب" و ... بر زبان آورند. و جالب اين كه نه تنها اين كلمات برايشان همه مفاهيمي گنگ و مبهمند بل كه حتي بي مورد و بي مصرف به شمار مي روند. البته اين مساله ناشي از كوته فكري، تنگ نظري و نگاه مادي و سودجويانه به تمام شئونات زندگي است. شعار اين مردمان "سود جستن و مصرف براي خود به هر قيمت" است. خودبيني و خودخواهي در ميانشان بيداد مي كند. به گونه اي كه افرادي را كه احساس مي كنند در مرتبه بالاتر از خودشان قرار دارند،‌ خوار شمرده و در بستن تهمت هاي گوناگون دريغ نمي كنند! از طرفي با افرادي كه در رتبه پايين تر قرار گرفته اند، به نشانه ي برتري و فخر، در ارتباط و به بيان خودشان در حال "ياري رساندن" و "دستگيري" مي باشند. اينان ناخودآگاه و خودآگاه از درك منظور ساده ترين جملات و اتفاقاتي كه سود خود را در آن ها نمي جويند، عاجزند. از سوي ديگر از دل كوچك حرفي كه در آن اشاره اي از منفعت براي خود يابند، كتاب ها استدلال و منظور و مفهوم برداشت و آن ها را هم چون بزرگ ترين تابلوهاي اعتراف علني افراد، به كار و استناد مي گيرند.
خداوندا تو از همه چيز آگاه و بر همه چيز توانايي. رهايي و وصل حقيقي جز با تو ممكن نيست. ما را در گوشه اي از بيكران عظمت خويش آرامش بخش و در امان بدار...


July 25, 2009

هرگز


دیگر بار هوا سرد است
می خوانم و می خوانم و می خوانم

دیگر بار باد می وزد
از لابلای انگشتان به حسرت آویزانم

سرد شو، بیاویز و ببر این همه خاطره را
می خواهم و

می گریم و

...



July 21, 2009

آنفلونزای خوكی


روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو
عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و مرو

عشوه دهد دشمن من عشوه او را مشنو
جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو

دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مکن
حیله دشمن مشنو دوست میازار و مرو

هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما
آنج سزد از کرم دوست به پیش آر و مرو

همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده
وسوسه‌ها را بزن آتش تو به یک بار و مرو



July 15, 2009

محروم


بيماري اجازه نداد متوجه عبور لاكردار زمان شوم. با باطل شدن آغاز سفر، بهتر بگويم آغاز و پايان و مبدا و مقصود سفر، گرديدن در اين گردباد و هياهو درد ديگري دارد كه هنوز از فهميدن و بيان آن ناتوانم. ناتوان‌تر هم مي‌توانم!

برخیز و بیا دبدبه عمر ابد بین
تا بازرهی زود از این عالم فانی

بر صورت سنگین بزند روح پذیرد
حیف است کز این روح تو محروم بمانی

***

دریغا کز میان ای یار رفتی
به درد و حسرت بسیار رفتی

فلک گرييد و مه را رو خراشید
در آن ساعت که زار زار رفتی

کجا رفتی که پیدا نیست گردت
زهی پرخون رهی کاین بار رفتی


July 13, 2009

لبخند

امروز او را با لبخندی دلنشین دیدم.
گویی با لبخندش مهر خود را انتقال می داد.
دلم می خواست بدانم که چگونه زیبا لبخند می زند.
دلم می خواهد با او صحبت کنم.

July 6, 2009

غمگین


هر بار که می بینمش غمگین است.
گویی با نگاهش غم خود را انتقال می دهد.
دلم می خواهد علت ناراحتی اش را جویا شوم.
دلم می خواهد این غصه آمیخته به آرامش را در وجودش دریابم.


July 4, 2009

يك جمعه ديگر

نگارینا دل و جانم ته دانی
همه پیدا و پنهانم ته دانی

نمی‌دونم که این درد از که دیرم
همین دونم که درمانم ته دانی





دوش مي آمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غمزده اي سوخته بود

رسم عاشق کشي و شيوه شهرآشوبي
جامه اي بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود مي دانست
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود

گرچه مي گفت که زارت بکشم مي ديدم
که نهانش نظري با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دين مي زد و آن سنگين دل
در پيش مشعلي از چهره بر افروخته بود

July 2, 2009

Thursday Mevlana



مجوی شادی چون در غمست میل نگار
که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار

اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو
قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار

درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی
بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار

کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار

غبارهاست درون تو از حجاب منی
همی‌برون نشود آن غبار از یک بار

به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن
رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار

اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقط‌های آن نکوکردار

تراش چوب نه بهر هلاکت چوبست
برای مصلحتی راست در دل نجار

از این سبب همه شر طریق حق خیرست
که عاقبت بنماید صفاش آخر کار

نگر به پوست که دباغ در پلیدی‌ها
همی‌بمالد آن را هزار بار هزار

که تا برون رود از پوست علت پنهان
اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار

تو شمس مفخر تبریز چاره‌ها داری
شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار



yjnhxa8pte

yjnhxa8pte