November 9, 2002

wall


اولا خیلی دلم می خواس نقاشی کنم. دنبال موضوع می گشتم. کار سختی بود. این چطوره؟ خاطره.... سوژه ی خوبی به نظر میومد. بکر و تازه بود. این شد که هر لحظه واسه رنگ گرفتنش بیشتر تلاش می کردم و اون رو اون جور که می خواستم رنگ می کردم. این جوری قشنگ تر می شد! هی رنگ می کردم و رنگ می کردم تا این که خاطره رنگ گرفت. کامل. به هیچ وجه اونی نبود که دلم می خواس. ازش خوشم نمی اومد. خیلی بد شده بود. نباید اون طور رنگش می کردم. عصبی شدم و تیکه تیکه ش کردم...
همیشه اون خاطره یی قشنگ و موندنی می شه که فرصت رنگ کردنش رو ازت بگیرن. خاطره باید خودش رنگ بگیره، ما فقط بین رنگا حرکت می کنیم. اون خودش رنگاشو ور می داره. سریع... بدون این که متوجه بشی که کی تموم شده. هر آدمی یه گذشته داره. پر از خاطرات رنگ شده و رنگ گرفته.
هنوزم نقاشی کردن رو دوست دارم. اما می خوام اونجوری بکشم! اونجوری که واسه ی رنگ کردنش فرصت کافی نداشته باشم.