September 14, 2004

risk


سلام، خوبي؟ مي خوام واسه ت يه قصه تعريف کنم. شب بود. از پشت پنجره هيچ جايي رو نمي شد ببيني. رد سرما پنجره ها رو هم گرفته بود.
اتاق من کوچيک تر از اونيه که فکرش رو بکني. يه اتاق دو در سه، يه گوشه يه تخت فلزي، و طرف ديگه يه يخچال کهنه و داغون، يه سينک که هم واسه شستن صورت و هم واسه شستن ظرفا (البته اگه ظرفي وجود داشته باشه) ازش استفاده مي کنم، يه دوش و زيردوشي که با يه پرده ي کثيف پوشونده شده که هر کي وارد اين خونه ي عجيب مي شه به عنوان جالباسي ازش استفاده مي کنه. کف اتاق يا بهتر بگم همون خونه ي من، چوبيه. البته چوبا به خاطر وجود رطوبت پوسيده ن. حالا هم که هوا سرد شده و اين رطوبت بيشتر... در رو که باز کني بيست تا پله ي آهني مي بيني که مستقيم جلوت صف کشيده ن و تنها راه ورود به خونه ي مخوف هستن.
از شباي ديگه کم حوصله تر بودم. اتاق واسه م زندان شده بود. دلم مي خواس يک و فقط يک در ديگه توي اتاق بود که من اون رو باز مي کردم و پا به يه اتاق جديد مي ذاشتم. اما به جز يه در داغون و يه پنجره ي شکسته چيز ديگه يي نبود. کم کم داشتم ديوونه مي شدم. کليد رو از روي تخت برداشتم. پالتو رو هم از روي دوش، ... تا پوشيدمش تمام تنم يخ کرد. يه نيم نگاه به دوش کافي بود تا علت خيس شدن پالتو رو بفهمم.
کاريش نمي شه کرد. بيرون، هوا از اين هم سردتره. در رو باز کردم. از اينکه هنوز يه کلاه پشمي نداشتم گريه م گرفت...
ادامه دارد.



No comments: