چشمهایم را
در جامى از خاکستر
شستهام
نه مىبینم
نه فراموش مىکنم
تو
نبودهای
مدتها
سال ها
ماه ها
روزها
و من
با جمجمه ی خاطرات
در تابوتی بىصدا
پرسه مىزنم
هیچ نجوايى نیست
تنها کفشهایت
هر شب
خودشان را از پاهای برهنه ی قلبم
از بام تخت رها مىکنند
پوستم مدتهاست
که لمس را وانهاده
تنها
با نامت
ترک مىخورد
وقتى در دل شب
خاموش فریاد می زنم
آن نام بیدادگر درمانت را
دلم در چارچوبى تهى
به جا مانده
با لبخندى که هنوز
زخم مىزند به شکستنم
من اینجايم
در تاریکى مطلق
با ساعتی
که تو را هرگز نشان نخواهد داد
و نفس مىکشم
نه براى زیستن
که برای
براى نبودنت
برای
برای نابودنم
No comments:
Post a Comment