October 9, 2005

spherism

سلام. خوبي؟ امروز صبح هوا يه کمي ابري بود. نمي دونم چرا از حال و هواي تابستون بيرون نميام. خب ديگه هر چي باشه پاييز اومده و بايد به استقبال لذتش رفت. هميشه پاييز و اومدنش واسه ي من خيلي رويايي بوده اما امسال خيلي فرق داشت! مثل اينکه عطش تابستون توي تنم و داغش روي دلم مونده...
رفتم سراغ کمد. لباساي يه کم گرم تر، کفشاي خرکي تر، باروني، کلاه پشمي، شال گردن، ... و يهو زوزه ي سرما توي سرم فرياد کشيد. تا آخر زمستون يخ کردم. پنجره ي اتاق ديگه جوني براش نمونده. اگه بارون کج بزنه آب از زيرش مياد تو . همين سال پيش بود که خواب ديدم توي يه وان خوابيدم و آب هم داشت سر ريز مي کرد. بيدار شدم و ديدم که بارون از زير پنجره اومده تو و داره مي چکه روي مقواها و کاغذا!
خب اينم راه حل داره. يه پلاستيک بزرگ دارم که چسبوندمش پشت پنجره. حالا هر وخ به پنجره نيگا کنم يه تصوير خيلي مات از چن تا درخت و يه آسمون مي بينم. درس مثه وختي که از بيهوشي داري در مياي. پرده رو هم مي کشم. تاريکي... هوا زودتر تاريک ميشه. يعني فرصت بيشتري هس واسه فک کردن و نوشتن. خوبه که کار هم در کنارش هست. و يه زندگي کوچيک که هيچوخ جراتش رو ندارم که ازش بنويسم! (اينم از اون حرفا بود) خلاصه اينکه امسال سال ترک خوردنه! گرماي تابستون و سرماي زمستون. نمي دونم چرا حوصله ي تموم کردن حرفامو ندارم. شايد اينم مثه چيزاي ديگه س که نتونستم و نمي تونم تمومشون کنم!...

No comments: