نزدیک به پایان ظهر ابری امروز، منتظر سبز شدن چراغم تا به آن طرف چهارراه بروم. دستی از پنجره ی یک سرویس بیرون می آید و یک نوشته به من تعارف می کند. نگاهم از دستانش بالا می رود . به چشمانی می رسم که در همهمه ی شادی سایرین در نگاهم اشک می ریزد. کاغذ، نیمه مچاله است. شروع به خواندن می کنم:
"خیلی احساس راحتی نکن!
شرایط همچین هم مطابق فکرت نیست...
همه ش یه امتحان بود!
می خواستم ببینم توی این شرایط چی کار می کنی...
انتخابت غلط بود!
می خواستم مطمئن شم که همه تون همیشه اشتباه رو انتخاب می کنین...
خودخواهیت بهم ثابت شد!
اصلا شماها می تونین به فکر خودتون نباشین و زنده بمونین؟"
سه تا فحش به خود نویسنده و یک امضا به همراه تاریخ یک ماه پیش در پایان.
یک ماه دیرتر شد تا به تو بیشتر از پیش فکر کنم...
October 26, 2007
تهدید
October 17, 2007
October 11, 2007
توپ
ما به مظلومان شک می کنیم و دلمان به حال ظالمان می سوزد و همواره به فکرشان هستیم. ما مراقب دل ظالمان هستیم و همواره دل مظلومان را می شکنیم. ما سزاوار ظلم هستیم. همین دیروز بود که در جسم یکدیگر پیچیدیم تا شاید روح یکدیگر را آزاد کنیم. امیدوارم توانسته باشم مثل تو بوده باشم...
October 2, 2007
كرشمه
سعدی با حال من بازی می کند:
منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غم گسار خود محروم
گزیده صحبت بی گانه گان و نااهلان
ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم
ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان
مباد هیچ کس از روزگار خود محروم
ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی
ز سیل این مژهی سیل بار خود محروم
ز هر بدی که به من می رسد بتر زان نیست
که ماندهام ز خداوندگار خود محروم
امید هست عبید آن که عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم