October 26, 2007

تهدید


نزدیک به پایان ظهر ابری امروز، منتظر سبز شدن چراغم تا به آن طرف چهارراه بروم. دستی از پنجره ی یک سرویس بیرون می آید و یک نوشته به من تعارف می کند. نگاهم از دستانش بالا می رود . به چشمانی می رسم که در همهمه ی شادی سایرین در نگاهم اشک می ریزد. کاغذ، نیمه مچاله است. شروع به خواندن می کنم:

"خیلی احساس راحتی نکن!
شرایط همچین هم مطابق فکرت نیست...

همه ش یه امتحان بود!
می خواستم ببینم توی این شرایط چی کار می کنی...

انتخابت غلط بود!
می خواستم مطمئن شم که همه تون همیشه اشتباه رو انتخاب می کنین...

خودخواهیت بهم ثابت شد!
اصلا شماها می تونین به فکر خودتون نباشین و زنده بمونین؟"


سه تا فحش به خود نویسنده و یک امضا به همراه تاریخ یک ماه پیش در پایان.

یک ماه دیرتر شد تا به تو بیشتر از پیش فکر کنم...





No comments: