May 23, 2010

smell the coffee

ته سیگارها را می بینم که یکی یکی در کیک نیمه گاز زده ی صبحانه ات فرو می روند
انگار تولد دردی عظیم را جشن گرفته ام
تولد من است
غم و اندوه ها را یکی یکی حدس می زنم و باز می کنم 
از آن چه بیرون می آورم ذوق زده و خوشحال می شوم
و تشکر می کنم...
ترس تنهایی دارد همه وجودم را ذوب می کند
دروغ ها به میهمانی ام نیامده اند و هنوز قلبم برای آمدنشان می تپد
اولین تولدیست که تو در کنارم نیستی 
شمع هایش را بی تو فوت کرده ام و با خاکسترشان کیک تولدم را تزیین کرده ام
دریغا که یک سال پیرتر شدم

No comments: