July 15, 2009

محروم


بيماري اجازه نداد متوجه عبور لاكردار زمان شوم. با باطل شدن آغاز سفر، بهتر بگويم آغاز و پايان و مبدا و مقصود سفر، گرديدن در اين گردباد و هياهو درد ديگري دارد كه هنوز از فهميدن و بيان آن ناتوانم. ناتوان‌تر هم مي‌توانم!

برخیز و بیا دبدبه عمر ابد بین
تا بازرهی زود از این عالم فانی

بر صورت سنگین بزند روح پذیرد
حیف است کز این روح تو محروم بمانی

***

دریغا کز میان ای یار رفتی
به درد و حسرت بسیار رفتی

فلک گرييد و مه را رو خراشید
در آن ساعت که زار زار رفتی

کجا رفتی که پیدا نیست گردت
زهی پرخون رهی کاین بار رفتی


No comments: