July 4, 2009

يك جمعه ديگر

نگارینا دل و جانم ته دانی
همه پیدا و پنهانم ته دانی

نمی‌دونم که این درد از که دیرم
همین دونم که درمانم ته دانی





دوش مي آمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غمزده اي سوخته بود

رسم عاشق کشي و شيوه شهرآشوبي
جامه اي بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود مي دانست
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود

گرچه مي گفت که زارت بکشم مي ديدم
که نهانش نظري با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دين مي زد و آن سنگين دل
در پيش مشعلي از چهره بر افروخته بود

No comments: