October 29, 2004

still lovin you


رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي به جز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم کشانده بود

رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را
با اشکهاي ديده ز لب شستشو دهم
...



سلام، خوبي؟ دستم ميلرزه و نميتونم بقيه ش رو بنويسم. احساس ميکنم ميخواد بارون بياد. دوباره از اين عشق پر شدم. بارون... هواي ابري... برگاي زرد و قرمز... رد شدن ماشينا توي خيابوناي خيس... ترافيک... موندن با لباس خيس توي تاکسي... گريه کردن از بادي که بارون رو به صورتت ميکوبه... وااااااااااااااااي من عاشق بارونم... بارون که مياد ديگه باهام نميشه حرف زد... من عاشقشم... اومدنش رو حس ميکنم... باور ميکني؟ الان گريه م ميگيره به جان خودم!!!!!!!!!!!!! قلبم الان ميپره بيرون... بارون توي راهه و من هنوز خودم رو آماده نکردم... اگه فردا بيدار شم و هوا ابري باشه چي؟ ميميرم... امشب خوابم نميبره به جان خودم... کاش امشب همه نوشته هاي باروني رو داشتم که ميخوندم... بهنرينش همينيه که اين بالا نوشتم... با اجازه.

No comments: