October 29, 2004

yalda


قلب من تاريک است
قلب من خاموش است
همچو شبهاي پليد
که پس پرده شب ماه نگين مي گريد

در فضاي قلبم
رخنه هايي است عميق
رخنه هايي که فقط
دردشان را خود من مي دانم

ابر تنهايي و غم
در دلم مي گريد
اشک اين ابر سياه
از شکاف چشمم
مي تراود بيرون

مي چکد تا که پگاه
بنشيند لب ايوان دو گلبرگ سپيد
و به جايي که بنامندش "اشک"
بشنود از لبها
"شبنم" ، "الماس غريب"

ولي افسوس افسوس
که کسي با او نيست
غم او را خود من مي دانم
خود من مي فهمم
و يکي ديگر هم...

آن يکي باران است
که در آن ظلمت سرد
همصدا با دل من مي خواند
از صداي غرش
و صداي فرياد
مي توان تدريجا
آسمان را فهميد

آن يکي باران است
مي خورد بر شيشه
مي خورد بر ديوار
مي خورد بر دل من

آسمان مي غرد
آسمان مي گريد
از فشار اندوه
دل من مثل دل او سرد است
سردتر ميگردد...

آن رفيق گريان ديگر نيست
پا برهنه مي دوم سوي حياط
مشت خود را به يخ حوضچه بي ماهي مي کوبم
يخ نازک مي شکافد
و در آن
آب گنديده حوض
غوطه ور مي گردد!

يخ نازک
دل نازک
يخ سرد و دل سرد
هر دو با هم ، هر دو مانند همند
هر دو در خانه سرد
هر دو تا آخر فصل پاييز
شب يلدا غمها دور همند

ديده را مي بندم
و لباس گرما
در سرم مي بافم
يکعدد کرسي گرم
و دو شاخه گل سرخ
روي آن مي دوزم
روي آن پيرهن پشمي نرم...

يکي از آن دو گل سرخ کنار قلبم
ديگري پيش رفيق تنها -باران- است
گرمي کرسي و گلها هردوشان يکرنگند
مثل تنهايي من با پاييز
مثل غمگيني من با پاييز

قفس تنگ حياط
از ميان خانه گرمتر است
پر نرمي روي مژگان ترم مي افتد
ديده را باز کنم

همه جا پر نور است
همه چيز و همه جا نوراني است
آن طرف کنج حياط
مهربان پيرزني است
پيرزن مي خندد
پيشتر مي روم اما با ترس
نه! نه!
نه ولي ترس چرا؟
ننه سرما آنجاست
مثل ماها تنهاست!

يک سبد نرگس خوشبو با اوست
کوله باري دارد
پر شعر و قصه
شعر حافظ ، سعدي
پهلوان پنبه و شاه پريان

برف خواهد آمد
برف خواهد آمد
ننه سرما پيش من خواهد ماند
قصه اي خواهد گفت
بعد، تنهايي من خواهد خفت
مثل سرماي هوا در پاييز
قصه اي خواهد گفت
قصه سردي من با پاييز
قصه خستگي ام با پاييز



(به ياد استاد ادبيات فارسي کلاس سوم راهنماييم آقاي بيطرف که هيچوخ به قافيه جور کردناي من توي اين شعر نخنديد (!) و همچين خودش رو ذوق زده نشون داد که من فک کردم بزرگترين شاعر روي زمينم... دستش رو مي بوسم)

No comments: