June 16, 2005

parts of thy soul


سلام، خوبي؟ تا حالا هيچوخ مثه الان تنها نبودم. شب يه عالمه خواب زلزله ديدم. شايد زلزله ها يه نشونه از اتفاقاتي باشه که تو زندگيم ميفتن و من مثه زلزله فقط با يه ترس و دلهره پشت سر ميذارمشون. ببينم! تو از اونايي هستي که به يکي بگي از چي خوشت مياد و از چي نه؟
دوري و نزديکي از بزرگترين بهانه هايي بودن که آدما قبولشون کردن. مگه ميشه دو تا آدم از هم دور باشن؟ به نظرت دوري و نزديکي دو تا برگ درخت تفاوتي داره؟ برگاي يه درخت همه شون قشنگن. هيچ برگي از اون يکي جدا نيس. همه دارن يه کار انجام ميدن و نهايتا کسي برگ رو نمي بينه...
آدم اون روزاي اول ديد که خيلي سختشه که هي بخواد بگه "يه مشت شاخه و برگ و ريشه" و بجاي اون گفت "درخت" ... شايد از حروف همين کلمه ها استفاده کرد. "خ" از شاخه، "ر" از ريشه و برگ،... "د" و "ت" ؟؟؟ لابد اون موقع "حوا" بالاي درخت بوده و آدم گفته بذا اين "دختر"ه رو هم بياريم توش! شايدم کلاً اون درختي که آدم ميديده شبيه يه دختر بوده و چون يه کم به هم ريخته بوده حرفاش رو به هم ريخته و شده "درخت"... بذار ببينم... "دختر" از کجا اومده؟... بيخيال.
نمي خوام بگم درخت وجود نداره. البته آدمِ قبل تر از اين آدم خيلي آدم تر بود. اون به جاي اينکه بگه "يه مشت آوند و رگبرگ و..." گفت: "يه مشت شاخه و برگ و ريشه" و بالاخره آدمي که از اين يکي هم قبل تر بود به هر چي که مي ديد ميگفت: "يه مشت سلول" ... ناراحت شدم. دلم گرفت. يعني ميشه منم به همه چي بگم يه مشت سلول؟ اونوخ اين سفينه داغون رو چي کار کنم؟ اين ديوونه رو چي کار کنم؟ خيلي تنهام. همه تون مثه هميد...يه مشت سلول...

No comments: