June 15, 2005

wanna tell you that

امروز صبح هر چي صبر کردم بيدار نشد. تقريبا مطمئن شده بودم که مرده. داشتم يواش يواش برنامه سفر جديدم رو مي ريختم که يهو يه تکون سردي خورد و با يه ناله سردتر از خواب بيدار شد. مثل اينکه نميتونست تکون بخوره. داشت مي لرزيد و تمام بدنش از عرق خيس شده بود. راستي اگه اون بميره چي کار بايد کرد؟ تکليف دوستاش چي ميشه؟ اصلا اون حق داره که بميره؟
اين چيزا يه کم داره بهم فشار مياره. ميخوام برم زير تختش قدم بزنم. اونجا تقريبا با شب زمينيا فرقي نداره. توي سياره من وختي هوا تاريک ميشه ما بهش ميگيم روز. خب ديگه هر جاي اين دنيا يه جوريه. هر آدمي هم که روي زمين هست يه جوريه. مثه همين ديوونه که من توي اتاقش فرود اومدم. اين تقريبا ميشه گفت که دو تا کار بيشتر انجام نميده. يا خوابيده و داره فک ميکنه. يا اينکه داره راه ميره و فک مي کنه! شايد اينجوري بگم بهتر باشه که در هر حالي که هست داره فک مي کنه.
نميدونم چرا بعضي وختا که بايد يه چيزي بگه ، هيچي نميگه. اون روزي که با چن نفر ديدمش که از پله ها بالا رفتن و اون بالا به نرده ها تکيه داده بود و داشت حرف ميزد، خيلي برام جالب بود. باورم نميشد که داره حرف ميزنه. اونم با کسي که من تا حالا نديده بودمش...
منم ميخوام برم يه گوشه بشينم و فک کنم. روي زمين اين همه آدم هست. اما آيا همه شون با هم حرف ميزنن؟ مطمئنا با همديگه بد نيستن. شايد خجالت ميکشن. چرا؟ چرا يه غريبه هميشه باعث حرف زدن آدما ميشه؟ حتي يه آدم ديوونه! مگه غريبه ها چي دارن؟ جالب اينکه در اون لحظه کسي حس غريب بودن نداره. نزديکي محض... نزديکي مطلق... اونقدر که هر نزديک تر شدني مفهومش رو از دس ميده...
اين آدما همه شون عجيب هستن. اونايي که همديگه رو ميشناسن خيلي با هم نيستن. ولي اونايي که همديگه رو نميشناسن به هم نزديکترن. حتي نياز همديگه رو نگفته ميدونن! اين خيلي عجيبه! و من رو مسخ ميکنه. از پا در مياره. همون جوري که اين ديوونه رو از پا در آورده...

1 comment:

Anonymous said...

sayarat kojast?
midoni ashnaha yejoriyan ke gharibe hich vaght nist
ashnaha khaili gharib tar az onan ke beshe shenakhteshoooon vali gharibe ro vase ye lahzeye kotah mishe shenakht