June 20, 2005

the unforgettable


امروز صبح ساعت سه به وقت زمين متوجه شدم که ديوونه از خواب بيدار شده و مثه اون موقع هايي که نميخوابه نشسته روي تختش و زل زده به ديوار. منم دارم ديوونه ميشم، واسه همين نشستم و زل زدم بهش. آروم از جاش اومد بلند بشه ولي درد امونش نداد. دوباره بي حرکت شد و نگاهش رو به سمت پنجره چرخوند. يه نوري از بيرون کمکم کرد تا چشاي خيسش رو ببينم. وختي که چشماش خيس نيس بيشتر عذاب مي کشم. هميشه دلم ميخواس انقد بزرگ مي بودم که مي تونستم برم بغلش کنم و ازش بخوام که تو بغلم گريه کنه. ديوونه همه چيز رو ميريزه تو خودش. ديوونه هر لحظه داره لبريزتر و لبريزتر ميشه. ديوونه همه چيزو ميريزه تو خودش. دوباره تصميم گرفت که از جاش بلند بشه اما بازم درد نذاشت. اين دفه مثه اينايي که بي هوش ميشن شل شد و بدنش محکم روي تخت افتاد. نميدونم چرا اون موقع نترسيدم، آخه يه جورايي اين ديوونه واسه م مرده! در واقع انتظار مردنش رو يا تصور صحنه يي رو که مي ميره ندارم. اما خودمونيم. خيلي دلم ميخواد ببينم روزي که به سبک اين زميني ها مي ميره، اونايي که دور و برش هستن چي کار مي کنن.
تو همين فکرا بودم که دستش رو آروم حرکت داد و از کف اتاق يه برگ کاغذ برداشت. بعدش انگشتاش دنبال يه مداد گشت که اگه من اونجا نبودم عمراً چيزي گيرش نميومد... يه ذره روي تخت جابجا شد تا يه جا هم واسه کاغذ باشه. و شروع کرد به کشيدن... چيزايي که ميکشيد شبيه موج بود اما همه ش سعي مي کرد که در يه نقطه از صفحه هيچي نکشه. منتظر بودم ببينم با اين حفره سفيد وسط امواج لرزون چي کار ميخواد بکنه، درست همون موقع مداد توي دستش لغزيد و از تخت افتاد پايين . هر چي گشت نتونست پيداش کنه و من هم اين دفه خشک شده بودم. علتش رو نميدونم. شايد مي دونستم که بدون مداد هم ميخواد يه کاري بکنه!!؟ از گشتن که خسته شد، دستش رو آروم آورد بالا، انگشتاش روي همون حفره ي سفيد آروم گرفت و خوابيد و چشماش با اين حرکت آروم شد.
با خوابيدنش منم توي يه خواب عميق فرو رفتم. البته يه خواب عميق از فکر. اون حفره سفيد چي بود؟ چرا همينکه دستش رو روش گذاشت به خواب رفت؟ شايد اون حفره انعکاس ماه توي دريا بوده... شايد با اين کارش تونسته به ماه برسه و اونو توي دستاش بگيره... شايد دريا توي ذهنش يه سوراخ داشته که اون با دستاش خواسته پرش کنه! شايد اين همون چيزيه که هميشه دنبالش بوده... يه جايي واسه غرق شدن... دلم داشت مي لرزيد. بلند شدم و به طرف پنجره حرکت کردم... وسط راه برگشتم و يه نگاهي به کاغذ انداختم، مثه يه چهره سفيد بود که موهاي موجدارش دور تا دورش ريخته بودن و ديوونه دستش رو گذاشته بود روي صورتش... ديوونه راستي راستي توي اين موجا غرق شده بود...

2 comments:

Anonymous said...

faghat mishe dakhelesh ghargh shod dasto pa zad va mord.....

Anonymous said...

mesle inke nahang tasmim gereft ghargh beshe... kashky fil betune zudtar shena kardano yadesh bede, va ya bahash ghargh beshe.